غربت غریب
غربت غریب، دیدن خود بعنوان غریبه ای در آینه است. معمولا وقتی بیرون و درون مان یکی نیست با دیدن خود از خود خجل می شویم و البته ممکن است گاهی هم به خود غرّه گردیم.
دیدم تو را در آینه
با صد چروک و آبله
بی تاب و تنها و غریب
در بین آن نسل نجیب
کو باب و مادر تا دلت
شادان کند از آن غمت
تو پس چرا این سان شدی؟
از مرد و زن پنهان شدی؟
گاهی خجل از این و آن
گاهی صغیر و ناتوان
تو بی می و ساقی و شاب
مستی و می نالی ز خواب
این سو چرا گریان و زرد؟
آن سو چرا خندان ز درد؟
تو دیگری هستی مگر
اینگونه هستی خون جگر
زین راه طولانی چرا
گمگشته ای از خود چرا؟
دیدم تو را گردن زدند
دیدم ز عشقت دم زدند
دیدم ز پشتت زخم ها
از خنجر آن مردها!!
دیدم که خنده بر لبت
اما خمیده پیکرت
دیدم دل شادان تو
از غصه و آلام تو
آکنده و فربه شده
از بس که بی مادر شده
دیدم که چشمان ترت
قرمز شده از غربتت
گریان و نالان و غمین
از بس که او خورده کمین
آن نوچه ها و سروران
آن چاپلوسان زمان
آنان که از تو بیشتر
عمر تو را کردند سر
پس حال اینجا نیستند
هستند و دیگر نیستند
آن که همیشه در برت
می گشت و می شد انترت
حالا کجا مهمان شده
دامش کجا پنهان شده
این تو همان من هست و بس
من هم همان نالان ز کس
من که دگر ویران شدم
از درد و غم پنهان شدم
هفتم شهریور ۱۴۰۳ – دروس – ساعت ۲ صبح
. پینوشت:
تو در اینجا خود من است / همیشه دوستان از پشت خنجر می زنند وگرنه دشمن از روبرو می آید / انترها همان دوستان بند کیف و موقعیت تو هستند که در زمان نیاز غیب شان می زند /