خواب خدا
دیدن خدا در خواب چقدر شعف انگیز است. چیزی که در بیداری انتظار آن را نداری! هیچ چیزی جذاب تر از این نیست که بخوابی و خواب بهترین چیزهایی که آرزویش را داری ببینی. به نظرم این خود خود خوشبختی است.
دوش وقت سحری روح مرا یک غم برد
تا بیایم به خودم، جان و تنم را هم برد
رفت این روح و روانم به جوار الحق
گفت این ره نتوانست به پایانی برد
تو چرا در غم این و غم آن محصوری؟
که چنین نرم دلت را به نوایی غم برد
من تو را روح خودم دادم و بردم به زمین
که در این بین چو ابلیس به تو حسرت برد
تو ملک بودی و فردوس برای خود تست
آنکه آورد تو را بار دگر خواهد برد
این که تو چند صباحی پی آرامش خود
آمدی، گشت زدی، دل شده ای یادت برد؟
تو همیشه زمنی منتظرم باش، بترس
همچو آن پیرزن عید که او خوابش برد
نشوی در گذر عمر به این دنیا شاد
من تو را قطع یقین پیش خودم خواهم برد
آن زمانی که به دیدار من و تو باهم
می رسی می برمت پیش خودم با صد برد
من به فردوس نشینان و به آن شیطانش
فخر بفروشم و گویم که دلم را این برد
داشتم در خود خود می شدم از خود بیرون
که صدای سحری خواب دلم از کف برد
کاش می شد که روم بار دگر در آن خواب
دست در دست عزیزی که دلم را هم برد
روم و رقص کنان در بر حوری نفسان
دل بدم بر رخ آن خوب که آن سانم برد
۴ فروردین ۱۴۰۳ – تهران – شنبه