آدم بی غم
انگار بعضی از این بنی آدم های بی غم آمده اند که بزنند و ببرند و بکشند. همین ها هستند که خوشی را از غالب مردم گرفته اند و حامعه را به سوی سختی و عذاب کشیده اند.
غمینم، من دلی دارم پر از خون
ز دست این بنی آدم چو مجنون
همان آدم که والا و متین است
سرش گرم و دلش قرص و ثمین است
همانی که ندارد هیچ جرمی
بدارد دانش و حرف و بزرگی
فقط او صاحب دلهای سنگی است
همانی که بسان مرد جنگی است
بود او صاحب دلها و آمال
هماره دارد او حرص زر و مال
همو آگاه از دنیا و دین است
همیشه قادر هر دل غمین است
ندارد او دلی از جنس شیشه
برای مردم هر شهر و بیشه
دل ما مردمان نازک احوال
همیشه دلخوش است بهر کمی حال
از آن هم او کند امساک و تدبیر
برای دین و فرداهای تزویر
نداریم دلخوشی از زندگانی
ولی او گویدت باید بمانی
در این دوره در این حد ترخص
نمی ارزد به دنیا صد تخصص
همینکه تو بمانی اندرونی
تو هستی جزو خوبان درونی
چو تو از دایره بیرون برفتی
شدی دشمن که نادان و پلشتی
دلی خونین درون شهر مانده
از اینجا و از آنجاها که رانده
ندارند شادی و جشن و سروری
تو گویی دائما در جنگ و زوری
خدایا این دل ما شاد گردان
از آن آدم همیشه دور گردان
۲۲ آبان – فردیس – ساعت ۲۲