تولدم
یادم هست بچه تر که بودم خیلی دلم میخواست روز تولدم برسد، از روزها قبل لحظه شماری می کردم تا ببینم چه اتفاقی میافتد. روز تولد می آمد و می رفت اما هیچ اتفاقی نمی افتاد تنها ممکن بود یکی دو نفر تبریکی بگویند. حالا هم دیگر خیلی برایم اهمیتی ندارد اما برای دیگران را نمی دانم.
آمدم روزی به سختی من در این دنیا به زور
خوب شد جایی برایم بود در این دنیای نور
زندگی را باز کردم با تپش های قشنگ مادرم
کاش آن را می شنیدم تا بیاساید تنم
همرهی با مرد تنها و دلیر و خوش صدا
هست آن بابا مرا همراه تا روز خدا
هفتمی هستم ولی سعی ام برای دیگران
نیست یک دم کوته و نالان برای دلبران
ما که نه بودیم اکنون گشته ایم شش تا ولی
همچان افتاده ام در زیر پا و زندگی دیگران
دارم اکنون سه فرشته تا وجودم نو شود
هستی و جانم فدای هر که با آنان شود
خواهم از دادار عمری بینهایت بس دراز
لیک تا آن دم که باشند این خداوندان ناز
پنج سال بگذشت از نیم قرن اول وه چه زود
می شود وقت و زمان رفتنت از هر چه بود
دوست دارم من تو را ای همره و همراز من
منتی بر من گذار و باش تو همراه من
گرچه من دارم دو نوگل از وجود و پیکرم
لیک هستند دلبرانی تا دهم جان و سرم
من نخواهم رفت از پیش شما و یادتان
تا دعایم مستجاب و سر کنم در پایتان