مسعود 1400 آذر 19 شعر

محیا

Blog image

و اما محیا، همه می دانند که من چقدر بچه ها را دوست دارم و بسیار دلبسته آنان هستم. اما می دانید دختر خود آدم و آن هم دختر دوم، هدیه ای خدایی است.

آه آن زیبا دو چشم چون غزال
مه جبین سیما، نگاری پر جمال
آن صدای دلنشین و آن سر پر رمز و راز
مهربانی کم نظیر و دلبری دیوانه ساز
آن ظریف خوش قد خوش رنگ و ناز
می کشد هر دم دلم را سوی دنیای نیاز
آن که با بودش دهد هر لحظه ای دل را تپش
می برد هوش از سرم دارد هزاران سر عشق
نازدانه جاودانه قدرتی بی منتهی
سومین قلبی که دایم می دهد من را جلا
هدیه از پاییز و آذر از میان رنگ‌ها
صاحب یک رنگی و خوش رنگی و مهر و صفا
از خدا خواهم برایش بهترین روزی و روز
تا شود هر روز و روزش پر فروز و بهفروز

************************

آن چشم دلربایت دل میبرد هماره
یک لحظه نیست بر من بی چشم تو نشانه
یک لحظه هم نباشد بی دیدن نگاهت
نوری درون چشمم ای دلبر یگانه
آمال و آرزویم بر تو بود عزیزم
محیای دلربایم ای گوهر زمانه

شعر محیا – مسعود صبغی