وقت رفتن
وقت رفتن است. آمده ایم که برویم. هر زمانی که باشیم لحظه و هدیه ای است که نصیب مان شده باشد که قدر آن را بدانیم. نمی دانم چرا همیشه وقتی درحال ازدست دادن هستیم به فکر می افتیم.
دیری است در درونم آرامشی ندارم
چونکه گذشت عمرم، من همچنان نزارم
تا بگذرد طول عمر از حد و مرز نیمه
دیگر مباد فکری، جز رفتن چگونه
من که نیامدم خود در این سرای فانی
یا که همی ندانم کی می روم ز وادی
در عنفوان عمرم فکری نبود در سر
جز زرق و برق دنیا در چشم ها جای سر
حتی میانه راه بر ما نبود حکمی
الا جز اینکه باشد ما را نگاه سیری
تا که گذشت عمرم از پنج دهه فراتر
آنگه که پرده افتد روی چو ماه مادر
وقتی که تو ببینی رفتند از پی ات زود
آن دوستان و یاران که با تو الفتی بود
وقتی دگر ببینی گرد سپید بر موی
یا که دگر کم شود قدرت و صافی روی
دیگر مباد در سر شور و شر جوانی
باید که باز بینی نیک و بدی که داری
تا هست عمر و داری تو طاقت تنفس
باید که زود خواهی نوعی دگر ز انفس
من که مدام دارم در سر که ای خدایا
من را مباد روزی بودن جدای یارا
وقتی که می روم من سوی سرای باقی
یارب بدار من را بی داغ و بی نشانی