مسعود 1401 مهر 20 شعر

درد بی درمان

Blog image

حال و روز این روزهای ایران مانند یک درد بی درمان تمام وجودم را گرفته. بغض و تنهایی و بی حوصلگی رهایم نمی کند. کارآیی ندارم. ذهنم همراهی نمی کند. کاش این روزها را نمی دیدم و کاش این روزها زودتر با عاقبت خوش تمام شده و هیچ بنی بشری آن را دیگر تجربه نکند.

در گلویم اینک آن دردی که درمانی ندارد جا شده
وای من این ناکجا آباد دیگر بر سرم ویران شده
این که بوده است و چه بودستی که از فریاد او
این همه غوغا و شادی همره دلهای بی مأوا شده
هر طرف می بینم و زل می زنم تاریکی است
پس چرا چشمان من دریا تر از دریا شده
ذره ذره می شود عمرم تمام از درد و غم
خون و ظن اینک در این توران غم سودا شده
نیست دیگر در سرم فکری بجز افغان و درد
این همه زیبای نالان پس چرا پر پر شده
من چرا هستم؟ چرا دارم بقا؟ داند خدا!
نیست بهر من بغیر از قسمت ویران شده
ای خدا من را مزن بر سنگ آن گوهر شناس
چون که این قلبم ز جا از بهر غم سنگی شده
این دو چشمم دیده است غم های بسیار و حزین
مهر و پاییز است گویی محشر کبری شده
ماه مهر است و محبت نیست در این مرز و بوم
پس چرا این ماه، مهرش، از درون ویران شده؟

شعر درد بی درمان
چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۱ – بلو – ترکیه