sabghi 1401 مهر 04 شعر

آنچه ندارم

Blog image

شعر آنچه ندارم دقیقا حال این روزهای ماست. نه می توان گفت نه می توان ساکت ماند. نه می توان راحت نشست و نه پایی برای حرکت مانده. اما نمی شود نشست و دید و دق نکرد و نمرد!

دیده ام خواب ندارد
دل من تاب ندارد
چشم من اشک ندارد
دل من صبر ندارد
پای من قدرت رفتار ندارد
این زبان دل من نیز در این دوره تاریک خریدار ندارد
همه جانم شده تکرار ولی نای ندارد
بس که مانده است درون سر من راز
این زبانم،
دگرش،
قدرت گفتار ندارد
نیست دیگر ز بدن گوش شنیدن
چونکه دلدار ندارد
آنکه آورده مرا در پس اسرار بدنیا
پس چرا در سر من چاووشی و ساز ندارد
کمرم تاب ندارد
گرده ام جای ندارد
بس که از داغ عزیزان شده صد پاره
دگر جامه ندارد
شانه ام زیر غم این همه آوار دگر تاب ندارد
دست من قدرت ایثار ندارد

در ازای همه این ها که ندارم
سر من
در پس این عمر
به اندازه هر جز از کل
حال زار و
سخن ناب و
بسی گفته چون راز و
دو صد قدرت پرواز از این دیر فنا را
همه یکجای بدارد
باورم نیست که عمرم
بجز این همه آزار
دگر
بار ندارد!

آنچه ندارم مسعود صبغی

شعر آنچه ندارم
سوم مهر ماه
اسلامشهر ۴:۳۰ صبح