مادر
نداشتن مادر تنها کمبودی است که چاره ای ندارد. دردهای دیگری هم هستند که سخت هستند و غیرقابل جبران اما باز هم جایگزینی هرچند کم دارند اما این ندارد!
آنروز که حس کردی من را ز درون خود
آیا که تو میدیدی ویرانی خود در خود
ای کاش چنان باشد تا آمدنم در تو
عمری نخراشیده ، باشم ز درون تو
همواره تو را دیدم سر خوش ز وجود من
با این که وجود تو می سوخت زیود من
هر سال برای من جشنی است ز خوشحالی
ای آنکه مرا زادی آیا که تو هم شادی؟
گر من بُوَدم مردی حق است که بگذارم
سر در کفپاهایت ای آنکه مرا زادی
ای آنکه تو با لطفت از روی کرم دادی
این جسم و وجودم را با سرخوشی و شادی
دریاب مرا همچون آنروز که بنهادی
نام خوش و نیک بر من با صد دم خوشحالی
هر چند که جسم تو رفته است به سوی دل
من باز تو را دارم در هر نفس و منزل
من داغ تو را دارم در سینه پر دردم
مانند زمانی که زادی و ندانستم
این خون رگم از توست حتی نفسم از توست
آغاز و سرانجامم با یاد و دعای توست
شعر مادر – مسعود صبغی